دینا دینا ، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

مورچه طلا عشق بابا و مامانش

شب قدر کودکانه

  انگار خیلی خسته بود و خوابش می اومد ولی منتظر مادر جون بودیم که از جایی بیاد و با هم وارد حسینیه شویم کمی منتظر ماندیم خسته شدیم نشستیم روی لبه ی زیرانداز حیاط حسینیه ؛ هنوز درست ننشسته بودیم که فرشته کوچولوم سرش را گذاشت روی پاهام،  بعد از چند ثانیه نیم خیز شد کفشهایش را درآورد و دوباره خودش را ولو کرد روی پام؛ حتی وقتی براش بالشت گذاشتم که روی بالشت بخوابه امتناع کرد، روی پای من به نظر نمی اومد که راحت تر باشه ولی آرامش بیشتری داشت... نگاهش می کردم و افسوس می خوردم که چرا ما این قدر راحت خودمون را رها نمی کنیم در آغوش خدا؛ حتی در چنین شب قدری! بودن در آغوش خدا شاید حتی کمی سختی داشته باشه ولی قطعاً ...
30 مرداد 1392

جمعه 25 مرداد

سلام یه سلام خوشمل به خوشملترین دوستای دینا جونی که وب دخترم سر میزنن .میدونین دینا چقد دوستون داره اینگده نه شایدم اینگد به هر حال چه کم چه زیاد  دوستون داره البته یکم بچم خجالت میکشه ابراز کنه                                      امروز یه روز خیلی خوب برا دختر گلم بود صبح امروز که از خواب بیدار شدیم تصمیم گرفتیم یه سری به طبیعت بزنیم و به دل مورچه مون یه صفایی بدیم .صبح زود اسباب سفرو جمع کردیم و راهی شدیم                                  ...
30 مرداد 1392

بدون عنوان

همیشه وقتی مهمونی ها تموم میشه، حس غریبی دارم چه برسه به این دفعه که مهمونی خدا داره تموم میشه . . .  سلام دوستان یه ماه رمضون دیگه اومد و رفت یه عمر از زندگیمون گذشت.ولی خدا رو شکر که این توفیق رو داشتیم که امسال هم تو مهمونی خدا شرکت کنیم.چه شبایی که دینا جون تا سحر بیدار بود و تا سحریشو نمیخورد نمیخوابید وچه روزایی که تا ساعت دو سه بعد ظهر میخوابید   دینا جون تو بی نظمی خواب و بیداری خیلی زیاد پیشرفت  کرده ولی سخت گیری نکردم تا بتونه این ماه رو اونجور که خودش اشتیاق داره درک کنه.                                   ...
17 مرداد 1392

مهد کودک دینا جونی

عروسک من سرما خورد  با عطسه هاش سرم و برد گریه میکرد و غرغر من و نبرین به دکتر  دارو و دوا نمیخوام  با شما دوتا نمیام  این شعریه که دینا جون خیلی دوسش داره و همون روز اول یاد گرفت. عسل مامان امروز اولین روزی که داری میری مهد کودک هر چند خیلی سخت از خواب بیدارت کردم ولی عاشق مهد کودکی انشالله دانشگاه رفتنت فلفل مامان ...
15 مرداد 1392

شاهکار طلا خانوم

مورچه طلا وقتی سرو صداش نمیاد بی شک یا داره خراب کاری میکنه یا داره یه شاهکار خلق میکنه مخصوصا که جدیدا یاد گرفته کشوهای کمدشو بیرون بکشه هم کار مامانش بیشتر شده هم اینکه دیگه بیکار نیست ...
14 مرداد 1392

همه ی ما دلمان برای کودکی تنگ میشود...

عشق کودکی       کودکی ، دخترکی موقع خواب سخت پا پیچ پدر بود و از او میپرسید : زندگی چیست پدر ؟ پدرش از سر بی میلی گفت : زندگی یعنی عشق دخترک با دل پر شوری گفت : عشق را معنی کن پدرش جواب داد : «بوسه گرم تو بر گونه من ... » دخترک خنده بر آورد ز شوق گونه های پدرش را بوسید ز آن پس گفت : پدر عشق اگر بوسه بود بوسه هایم همه تقدیم تو باد     ...
14 مرداد 1392